سخنان زیبا و کوتاه

زندگی کتابی است پر ماجرا ، هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز . . .

مثل ساحل آرام باش ، تا مثل دریا بی قرارت باشند . . .

بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا . . .

nazar

ادامه نوشته

جملات خاص برای آدمهای خاص

نازم به ناز آن کس که ننازد به ناز خویش
ما را به ناز فروشان نیاز نیست تا خدا بنده نواز است به بنده چه نیاز است


به اندازه دیوانه های دیوانه خانه ، دیوانه وار دیوانه شما هستم دیوانه !

ادامه نوشته

داستانهای زیبا

آمد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با دیگران فرق میکند
گفت: ملا صاحب یک سوال دارم که خیلی جوابش برایم مهم است
گفتم: چشم اگر جوابش را بدانم خوشحال میشم کمکتان کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: من میمیرم

گفتم: داکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاالله که برایت سلامتی میدهد
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایست و نمیشود فریبش داد

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیست؟
گفت: من از وقتی فهمیدم که میمیرم خیلی ناراحت شدم از خانه بیرون نمیرفتم کارم شده بود به اتاق ماندن وغم خوردن
تا اینکه یک روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یک روز صبح از خانه بیرون رفتم مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود بمیرم و حال من را کسی  نداشت
خیلی مهربان شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بگزار دلشان خوش باشه که من را فریب داده
آخر من رفتنی ام و آنها نه
سرت را به درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما برایشان ظلم نمیکردم و دوستشان داشتم
موتر عروس که میدیم از صمیم قلب شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برای همه جوانا آرزوی خوشبختی میکردم
بخاطر این ماجرا آدم خوبی شدم

حالا سوالم این است که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدنم را  قبول میکند؟
گفتم: بله، چیزی  که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشان بخاطر خدا عزیزه
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر،  میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!ا
کمی فکر کردم دیدم منم تقریبا همین قدر وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!ا
میخواستم بد و بیراح بگویم و هم از تعجب کرده بودم گفتم: چرا میمیری ؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم داکتر گفتم: میتوانید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه ملاصاحب ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل من را با خودش برد...

nazar

ادامه نوشته

کمتر حرف بزنیم بیشتر گوش کنیم

آرزوی یک زن مشهور در اخیر عمر


اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم
دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کوچهایم کهنه و فرسوده شده
در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم
پای صحبتهای پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد ، شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم
با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند
با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی بیشتر می خندیدم
هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است
هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است . به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را می بلعیدم چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم
وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم: بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور ، بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم
اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ، آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات می دادم و هرگز آن را پس نمی دادم

پرایفید

تنها برای صادق جان

ادامه نوشته

مثل همیشه

همیشه مراقب اشتباه دوم باش، اشتباه اول حق توست!!

برخیزیم از خواب غفلت چون مسافریم، مسافر از مقصد غافل نگردد

خوش اخلاقی ویزای مسافرت به دلهاست.

nazar

ادامه نوشته