مادر

نویسنده ( محمد عباس عدالت دوست )

 پسر به مادرش گفت اگر یک روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میایم تا قلبم را با تمام وجودم تقدیمت کنم. مادر  لبخندی زد و گفت تشکر پسرم. تا اینکه یک روزآن اتفاق افتاد.حال مادر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت... از پسرش خبری نبود... مادر با خودش می گفت: می دانستم که من هیچ وقت نمیگزاشتم تا قلب پسرم را به من بدهد  و به خاطر من خودرا فدا کند... ولی این بود آن حق مادری؟...حتی برای دیدنم هم نیامدی... شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...چشمانش را باز کرد،داکتر بالای سرش بود. به داکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ داکتر گفت نگران نباشید، پیوند قلبتان با موفقیت انجام شده. شما باید استراحت کنید... در ضمن این نامه برای شماست!... مادر نامه رابرداشت،اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،بازش کرد... ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام مادر عزیز و عالیقدرم... هالا كه اين نامه را ميخاني من در قلب تو زنده هستم.از دستم ناراحت نباش كه پیشت نیامدم چراکه میدانیستم اگر بيام هرگز نميگزاشتی كه قلبخودرا بریایت تقدیم کنم..پس نيامدم تا بتوانم اين كاررا انجام بدهم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه. (دوستت دارم بینهایت)مادر نمیتوانیست باور کند...آن یک کاری کرده بود...آن قلبشرا به مادرش  داده بود... آرام آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد... و به خودش گفت چرا حرفشرا باور نکردم ...

 مادر بیتو تنها و غریبم

 عزیزان به ادامه مطلب مراجعه نماید

 nazar

ادامه نوشته

داستان های کوتاه

 داستان فرعون و شیطان


فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و درحضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت: من بااین همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعونپرسید: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

  nazar

ادامه نوشته